معنی کودک خرد

حل جدول

کودک خرد

طفل، بچه، نی نی

لغت نامه دهخدا

کودک

کودک. [دَ] (ص) کوچک. صغیر. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی، کوتک بمعنی صغیر. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). صورت دیگر آن کوچک است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوچک شود. || (اِ) طفل و بچه خواه پسر باشد و یا دختر. (ناظم الاطباء). فرزندی که به حد بلوغ نرسیده (پسر یا دختر). طفل. ج، کودکان. (فرهنگ فارسی معین). ولید. صبی. (ترجمان القرآن). طفل. بچه. ولید. صبی (پسر). صبیه (دختر). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کودک شیرخوار، تا نگریست
مادر او را به مهر شیر نداد.
شهید بلخی.
به ایران زن و مرد و کودک نماند
همان چیز بسیار و اندک نماند.
فردوسی.
همه کودکان را به چوگان فرست
بیارای گوی و به میدان فرست.
فردوسی.
بزد کودکی تیز چوگان ز راه
بشد گوی گردان به نزدیک شاه.
فردوسی.
ساده دل کودکا مترس اکنون
نزیک آسیب خر فگانه کند.
ابوالعباس.
چنانچون کودکان از پیش الحمد
بیاموزند ابجد را و کلمن.
منوچهری.
معلم چون کند دستان نوازی
کند کودک همیدون پای بازی.
(ویس و رامین).
نصر احمد سامانی هشت ساله بود که از پدر بماند... دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک نشاندند. (تاریخ بیهقی). تاریخ سبکتگین را براند از ابتدای کودکی تا آنگاه که به سرای البتگین افتاد، من نیز تا آخر عمرش براندم. (تاریخ بیهقی). چون او رفت کار آن ولایت با دو کودک ضعیف فتد. (تاریخ بیهقی).
عاشق به کام خویش نخواهد فراق دوست
کودک به کام خویش نبرد لب از لبن.
قطران.
کودک علم را به چوب آموزد نه به شفقت. (قابوس نامه).
چون شدستند خلق غره بدوی
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب.
ناصرخسرو.
خجلت عیب تن خویش و غم جهل کشد
کودکی کو نکشد زحمت استاد و ادیب.
ناصرخسرو.
کودک از زرد و سرخ نشکیبد
مرد را زرد وسرخ نفریبد.
سنائی.
کودکی، در سفر تو مرد شوی
رنجه از راه گرم و سرد شود.
سنائی.
کودکی را سوی بستان خواند، عم کودک چه گفت
گفت رو، بستان ما پستان مادر ساختند.
خاقانی.
بخت تو کودک و عروس ظفر
انتظار بلوغ کودک توست.
خاقانی.
در این رصدگه خاکی چه خاک می بیزی
نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست ترا.
خاقانی.
باد تک می راند تنها بی یکی
بر لب دریا بدید او کودکی.
عطار (منطق الطیر).
کودک اندوهگین بنشسته بود
هم دلش خون گشته هم جان خسته بود.
عطار (منطق الطیر).
گفت ای کودک چرایی غمزده
من ندیدم چون تو یک ماتمزده.
عطار (منطق الطیر).
کودکان را حرص لوزینه و شکر
از نصیحتها کند دو گوش کر.
مولوی.
چون ز کودک رفت آن حرص بدش
بر دگر اطفال خنده آیدش.
مولوی.
چون که با کودک سر و کارت فتاد
پس زبان کودکی باید گشاد.
مولوی.
بر دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان. (گلستان سعدی).
گاه باشد که کودک نادان
به غلط بر هدف زند تیری.
سعدی (گلستان).
استاد معلم چو بود کم آزار
خِرسَک بازند کودکان در بازار.
سعدی (گلستان).
و زنان و کودکان را آزاد کردند. (ظفرنامه ٔ یزدی).
کودک اگرچند هنرپرور است
خرد بود گر همه پیغمبر است.
جهانشاه.
کودکی را که عقل و تدبیر است
به ز یک شهر جاهل پیر است.
مکتبی.
با مرد مجازبین حقیقت مگذار
خود جوز ز مغز جوز به کودک را.
واعظ قزوینی.
شاعر و آنگاه رد بوسه ٔ شیرین
کودک و آنگاه رد دانه ٔ خرما.
قاآنی.
- کودک شیرخوار. رجوع به ترکیب بعد شود.
- کودک شیرخواره، کودکی که هنوز از شیر بازگرفته نشده. طفل رضیع:
گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمانستی.
فرخی.
- کودک عشرخوان، کودک نوآموز که عشر قرآن را خواندن گیرد:
وز چوب زدن رباب فریاد
چون کودک عشرخوان برآورد.
خاقانی.
رجوع به عشرخوان شود.
- کودک غازی، پسر بازی کن که پیش آهنگ دیگران بود و پیش از آنان از چنبر گذرد. (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
باد چالاک در رسن بازی
سر تو همچو کودک غازی.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
|| غلام و نوکری را گویند که کوچک باشد و به حد بلوغ نرسیده باشد. و بعضی گویند کودک، غلام بچه ای است که بنده باشد و آزاد را بر سبیل مجاز کودک گویند. (برهان) (آنندراج).غلام. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کودک نارسید، غلام بچه. غلامی که به سن بلوغ نرسیده باشد:
یکی تخته ٔ جامه هم نابرید
دو آرام دل کودک نارسید
روان را همی لعلشان نوش داد
بیاورد و یکسر به شیدوش داد.
فردوسی.
|| فرزند. (ناظم الاطباء). توسعاً، فرزند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): گفت: اکنون مرا زمان دهید باز خانه شوم و کودکان خویش را ببینم و وصیتی بکنم. (تاریخ بیهقی). || (ص) این کلمه بمعنی خرد و صغیر مزید مقدم و مزید مؤخر رود آمده است: کودک دریا؛ دجله. دیله کودک، دجیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || جوان. (فرهنگ فارسی معین): بازرگانی که زن نیکو و کودک گزیند و عمر در سفر گذارد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 381). درمتن عربی: الشابه. (حاشیه ٔ مینوی بر کلیله و دمنه ص 381 از فرهنگ فارسی معین).


خرد

خرد. [خ ُ] (ص) کوچک که در مقابل بزرگ است. (از برهان قاطع). ضد بزرگ. (از غیاث اللغات) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). صغیر. صُغار. (بحر الجواهر). کوچک. کم جثه. (از ناظم الاطباء). مقابل کلان. (یادداشت مؤلف): مرعش، جذب دو شهرک است خرم و آبادان و خرد. (حدود العالم). کولان، ناحیتی خرد است و بمسلمانی پیوسته و اندر او کشت و برز است. (حدود العالم).
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
اگر زادمردی نباشد سترگ.
رودکی.
چنین کار یکسر مدارید خرد
که این کینه را خرد نتوان شمرد.
فردوسی.
چنین گفت پیران به رهّام گرد
که این کار را خرد نتوان شمرد.
فردوسی.
چو از پارس لشکر فراوان نبرد
چنین بود نزد بزرگان و خرد.
فردوسی.
برآمد بسنگ گران سنگ خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد.
فردوسی.
دراز و پهنا حوضی بصدهزار عمل
هزار بتکده ٔ خرد گرد حوض اندر.
فرخی.
صد گردنک زبرجدین دیدی
بر یک تن خرد نرگس برّی.
منوچهری.
امیر رضی اﷲعنه گفت این خرد حدیثی است ده هزار سوار ترک با بسیار مقدم آمدند و در میان ولایت من نشسته و می گویند ما را جای و مأوی نمانده است. (تاریخ بیهقی). امیر نماز دیگر بار نداد و بروزه گشودن بیرون نیامد و گفتند بشربتی روزه گشاد و طعام نخورد که نه خرد حدیثی بوده که افتاد. (تاریخ بیهقی). من که ابوالفضلم این ملطفه خرد و نامه بزرگ تحریر کردم. (تاریخ بیهقی).
چو خردی بزرگ آورد دستبرد
به از صد بزرگان کشان کار خرد.
(گرشاسب نامه).
بکشتند چندانکه نتوان شمرد
گرفتند دیگر بزرگان و خرد.
(گرشاسب نامه).
جز از کشتگان هرکه را نام برد
همه خسته دید از بزرگان و خرد.
(گرشاسب نامه).
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
(گرشاسب نامه).
هر خردی از او شد کلان و او خود
زی عقل نه خرد است و نه کلان است.
ناصرخسرو.
زنهار بتوفیق بهانه نکنی زآنک
مغرور نداری بچنین خرد و کلان را.
ناصرخسرو.
چند چیز است که اگر خرد است بزرگ باید داشت، آتش و بیماری و دشمن. (از اندرزنامه ٔ منسوب بخواجه نظام الملک).
خرد مکن طبع نه چرخیست خرد
تنگ مکن دل نه جهانیست تنگ.
مسعودسعد.
در آینه ٔ خرد روی مردم
هم خرد چنان آینه نماید.
مسعودسعد.
عاقبت عافیت آموز او
گنج بزرگ است پس از رنج خرد.
انوری.
وز بزرگی که نفس حادثه است
می شناسم که فاعلی است نه خرد.
انوری.
بکلاهی بزرگ کرده مرا
آنکه گیتی به پیش چشمش خرد.
انوری.
دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست.
خاقانی.
ما چنین خرد نیستیم الحق
که بعمری بدست آمده ایم.
عطار (دیوان چ سعید نفیسی ص 216).
- انگشت خرد، خنصر و آن آخرین انگشتها باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
از خردان خطا از بزرگان عطا.
از خردان لخشیدن از بزرگان بخشیدن.
خردنگرش و بزرگ زیان مباش.
(از قابوسنامه).
ز آب خرد ماهی خرد خیزد
نهنگ آن به که با دریا ستیزد.
سعدی.
|| جوان. اندک سال. (از ناظم الاطباء). کم سن. سنین طفولیت و شیرخوردگی. (یادداشت بخط مؤلف):
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم.
صفار مرغزی.
بدانگه که ایران به ایرج سپرد
کز آن نامدارانْش او بود خرد.
فردوسی.
بسی بی پدر کرد فرزند خرد
بسی رود و کوه و بیابان سپرد.
فردوسی.
چهارم از آن کودکان داشت خرد
غم خرد را خرد نتوان سپرد.
فردوسی.
چو آن خرد را سیر دادند شیر
نوشتندش اندر میان حریر.
فردوسی.
شبانان کوه قلو را بخواند
وز آن خرد چندی سخن هابراند.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای گرانمایه خرد
ترا از نژاد که باید شمرد؟
فردوسی.
گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته ای ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی. (نوروزنامه). کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید. (نوروزنامه). || ریزه ٔ هر چیزی. (غیاث اللغات). ریزریز. له. نرم. تکه تکه:
بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خردخاید.
رودکی.
بدان گرزه ٔ گاوسر دست برد
بزد بر سرش ترک بگسست خرد.
فردوسی.
برآمد بسنگ گران سنگ خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد.
فردوسی.
بزخم عمود و به کوپالشان
همی خرد شد پهلو و یالشان.
فردوسی.
سر و دست و پایش شکستند خرد
کشانش به پیش سراپرده برد.
فردوسی.
بکوبی زیر پای خویش خردم
دو کتف من بیندازی چو شاپور.
منوچهری.
اندام شما بر بلگد خرد بسایم.
منوچهری.
ز بس کوفتن زور تنْشان ببرد
سر و گردن هر دو بشکست خرد.
(گرشاسب نامه).
بزد نیزه بر گردگاه دو گرد
برآورد و زد بر زمین کرد خرد.
(گرشاسب نامه).
بگفت این و شد بر رخش اشک درد
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد
ز بادام بر ماه و مرجان خرد
گهی ریخت گاهی بفندق سترد.
اسدی.
آنگه هر سه را خرد بساید و با یکدیگر بیامیزد. (نوروزنامه). و همچندِ همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد. (نوروزنامه). تیری بیامد و بر نگینه ٔ انگشتری زد و خرد بشکست. (نوروزنامه).
- باران خرد، خرد باران، باران ریز. بارانی که دارای قطرات ریز باشد:
آگاه نیی که ریگ بارید
بر سرْت بجای خرد باران.
ناصرخسرو.
- پول خرد، واحدهایی کمتر از یک تومان چون پنجهزاری و قران و ده شاهی و غیره (در تداول امروز). (یادداشت بخط مؤلف).
- پهلوهای خرد، اضلاع الخلف القصری.
- خردخاکشی، له. ریزریز.
- خردخرد، رفته رفته. آهسته آهسته.
- خرد شکستن، ریزریز کردن. کوچک کوچک کردن:
گردن چو خیار بشکنی خرد
میری چو خراز گزاف وبرخیزد.
سوزنی.
- خرد کوفتن، آنچنان کوفتن که شی ٔ کوفته شده کاملاً له شود:
تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشّه نکوبد به لگد خرد سر پیل.
منجیک.
- خرد فروکوفتن، خرد فروکوبیدن:
مار است عَدوی تو سرش خرد فروکوب
فرض است فروکوفتن ای خواجه سر مار.
فرخی.
- خردمُرد، له. ریزریز. خردخاکشی:
با خردمردش کفواً احد.
- خرد و خمیر، له و لورده. نرم. له.
- درم خرد، پولی که از یک درم ارزشش کمتر بوده است:
آباد بر آن سی ودو دندانک سیمین
چون بر درم خرد زده سین سماعیل.
منجیک.
- نان خرد کردن، نان ریزریز کردن برای ساختن ثرید. (یادداشت بخط مؤلف).
|| حقیر. پست. خوار. ناقابل:
مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دو ده سال زآنگه که بابم بمرد
کنون شاه خاقان نه مردی است خرد
همش دستگاه است و هم دستبرد.
فردوسی.
به پیران چنین گفت هومان گرد
که دشمن ندارد خردمند خرد.
فردوسی.
هر بزرگی که بفضل وبهنر گشت بزرگ
نشود خرد ببد گفتن بهمان و فلان.
فرخی.
جمله زنگار همه هند بشمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.
منوچهری.
خانه از موش تهی کی شود و باغ از مار
مملکت از عدوی خرد مصفا نشود.
منوچهری.
همه یاران من بزرگ شدند
من بماندم بچشم ایشان خرد.
سوزنی.
نشاید دید خصم خویش را خرد
که نرد از خام دستان کم توان برد.
نظامی.
مشمار عدوی خرد را خرد.
نظامی.
- خرد داشتن، حقیر شمردن. ناچیز و ناقابل شمردن: و بزرگان را هیبتی ننهادی و کارهای بزرگ خرد داشتی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 107).
- امثال:
بخردان مفرمای کار درشت.
خردهمت همیشه خوار بود.
سنائی.
|| کم. (از انجمن آرای ناصری) (آنندراج). اندک. کم مایه (از نظر عددی):
همی رفت پیش اندرون مرد گرد
سپاهی بر اوانجمن شد نه خرد.
فردوسی.
یکی برد ازآن سنگ و دیگر نبرد
سدیگر کس، از کاهلی برد خرد.
فردوسی.
پراندیشه شد تا بدرگه رسید
کز آن خرد بخشش چه آمد پدید.
فردوسی.
دیدیم بسی، که آب سرچشمه ٔ خرد
چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد.
سعدی (گلستان).
|| باریک. دقیق (ناظم الاطباء) چون «خرد گرفتن » در اصطلاح خیاطان.

خرد. [خ ِ رَ] (اِ) عقل. (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). دریافت. عقل. ادراک. تدبیر. فراست. هوش. دانش. زیرکی. (ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری). لُب ّ. حِجر. دهاء. زَور. زور. حِجی ̍. حَصاه. حِلم. نُهْیه. نهی ً [ن َ / ن ُ هَن ْ]. روع. ناطقه. (یادداشت بخط مؤلف):
زن چاره گر زود بردش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز
بمن بخش وی را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن.
فردوسی.
گر بر در این میر تو ببینی
مردی که بود خوار و سرفکنده
بشناس که مردیست او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده.
یوسف عروضی.
اندر میزد با خرد و دانش
وَاندر نبرد با هنر بازو.
فرخی.
خرد باشد که خوب و زشت داند
چو مهر آید خرد در دل نماند.
(ویس و رامین).
خرد را می ببندد چشم را خواب
گنه را عذر شوید جامه را آب.
(ویس و رامین).
که چون بر این مشافهه واقع گردد قدر خان بحکم خرد... دانیم که ما را معذور دارد. (تاریخ بیهقی). وی را آن خرد و تمییز و بصیرت و رویت است که زود رود سنگ وی را ضعیف دارد و نتواند گردانید. (تاریخ بیهقی).چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی و به خرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی. (تاریخ بیهقی). همچنانست که هرچه خوانده آید از اخبار که خرد آنرا رد نکند و شنونده آنرا باور دارد. (تاریخ بیهقی).
ز او دار امّید فرمان و بند
مر اوراست کو از خرد بهره مند.
اسدی.
خرد باید از مرد فرهنگ و هنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ.
اسدی.
خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
خرد شاه را بهترین افسر است
هش و دانشش نیکتر لشکر است.
اسدی.
خرد عاجز است از تو زیرا که جهل
از این سو وز آن سو ترا می کشد.
ناصرخسرو.
خرد کیمیای صلاحست و نعمت
خردمعدن خیر و عدلست و احسان.
ناصرخسرو.
چون نیست خرد میان ایشان
درویش این نیست آن توانگر.
ناصرخسرو.
بخرد گوهر گردد که جهان چون دریاست
بخرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است.
ناصرخسرو.
بفزای قامت خرد و فکرت
مفزای طول پیرهن و پهنا.
ناصرخسرو.
چه شد ار بر سر تو افسر نیست
خرد اندر سر است بر سر نیست.
سنائی.
زبان خرد در گوش تو گویدکه ترکت الرأی بالرّی. (کلیله و دمنه). و بحقیقت کان خرد و حصافت و گنج تجربت و ممارست است. (کلیله و دمنه). آنکه از ایشان بخرد منسوب بود... بیرون رفت. (کلیله و دمنه).
جان ودل و خرد برسانم بباغ خلد
آخر مثلثی بمثمن درآورم.
خاقانی.
چون خرد حکم تو بر جانها محیط
چون امل مهر تو در دلها مکین.
خاقانی.
دانم و داند خرد پاک تو
موج محیط از تری ناودان.
خاقانی.
زخم بر دل رسید خاقانی
تا خود آسیب بر خرد چه رسد.
خاقانی.
خرد را چه گویی که بر خوان دونان
ابا بینی ار خود ابایی نیابی.
خاقانی.
ای خرد را زندگی ّ جان ز تو
بندگی ّ عقل و جان فرمان ز تو.
عطار.
این خردها چون مصابیح انور است
بیست مصباح از یکی روشنتر است.
مولوی (مثنوی).
خرد را نیست تاب نور آن روی
برو ازبهراو چشم دگر جوی.
شبستری.
- اهل خرد، صاحب خرد. صاحب عقل:
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.
سعدی (گلستان).
- بخرد، صاحب خرد. هوشمند:
گرچه بسیار سال برنشمرد
نبود هیچ طفل بخرد خرد.
سنائی.
نیوشنده یک تن که بخرد بود
ز نابخردان بهتر از صد بود.
نظامی.
چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی.
سعدی (بوستان).
- بی خرد، بی عقل. لاشعور. بی ادراک:
من از تاریکی کفر بروشنایی آمدم بتاریکی بازنروم که نادان و بی خرد باشم. (تاریخ بیهقی).
زن بی خرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و می گفت شوی...
سعدی (بوستان).
- || بی ادب، بداخلاق.
- پاکیزه خرد، پاک رأی. صافی رأی:
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا.
ناصرخسرو.
- پرخرد، آنکه او را عقل وافراست. بسیار خردمند. بسیار باهوش:
با خران گر به آبخور نشوند
با دل پرخرد سزاوارند.
ناصرخسرو.
مخور غم برای من ای پرخرد
مرا آنکس آرد که کشتی برد.
سعدی (بوستان).
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.
سعدی (بوستان).
تو خود را گمان برده ای پرخرد
انائی که پر شد دگر چون برد؟
سعدی (بوستان).
- خرد در خبط بودن، نقصان در عقل بهم رسیدن. بیهوش و بی عقل شدن. (ناظم الاطباء).
- دندانهای خرد، دندانهای عقل.اضراس حُلُم.
- صاحب خرد، هوشمند. باخرد. با عقل و درایت:
ولیکن تو بستان که صاحب خرد
از ارزان فروشان برغبت خرد.
سعدی (بوستان).
بهست از دد انسان صاحب خرد.
سعدی (بوستان).
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
بمردانگی فوق خود دیدمش.
سعدی (بوستان).
- فراوان خرد، بسیار هوشمند. پرخرد.
- قوت خرد، قوه ٔ خرد، نفس مطمئنه. مقابل نفس غضبیه و نفس اماره: ستوده آن است که قوت خشم [نفس غضبیه] در طاعت قوت خرد باشد. (تاریخ بیهقی).
- کم خرد، ناقص عقل:
میراث گیر کم خرد آید بجستجوی
بس گفتگوی بر سر باغ و دکان شود.
سعدی.
- گسسته خرد، مجنون. دیوانه.
- مرد خرد، خردمند. عاقل:
بخور هرچه داری و بر بد مکوش
ز گیتی بمرد خرد دار گوش.
فردوسی.
- ناقص خرد، ناقص عقل:
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت بر هم درد؟
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 63).
- امثال:
بالای دراز را خرد کم باشد. (سعدی)، قدبلندها ناقص العقل میباشند، نظیر:کل طویل احمق.

خرد. [خ َ] (اِخ) لقب سعدبن زید مناه است. (از منتهی الارب).

خرد. [خ َرْ رَ] (اِ) گل سیاه لزج و چسبنده باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به خَرْد شود.

خرد. [خ ُرْ رَ] (ع اِ) ج ِ خرید و خریده. (از منتهی الارب). رجوع به خرید و خریده شود.


کودک مشرب

کودک مشرب. [دَ م َ رَ] (ص مرکب) کودک سرشت. کودک مزاج. (فرهنگ فارسی معین):
آن دنی طبعان که مغروران جاه و منصب اند
از خرد بیگانگان چند کودک مشرب اند.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به کودک سرشت و کودک مشربی شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

کودک

صغیر، کوچک، طفل و بچه ‎ (صفت) کوچک صغیر، (اسم) فرزندی که بحد بلوغ نرسیده (پسر یا دختر) طفل جمع: کودکان: و زنان و کودکان را اسیر گردانیدند. یا کودک غازی. پسر بازیکن که پیش آهنگ دیگران بود و پیش از آنان از چنبر بگذرد: باد چالاک در رسن بازی سر تو همچو کودک غازی. (کمال اسماعیل)، جوان: بازرگانی که زن نیکو و کودک گزیند و عمر در سفر گذارد.


کودک مشرب

کودک سرشت کودک سرشت کودک مزاج.


کودک مشربی

کودک سرشتی کودک مزاجی.

فرهنگ معین

خرد

کوچک، کم سال، کودک. [خوانش: (خُ) [په.] (ص.)]

واژه پیشنهادی

کودک

ولید

بچه-طفل-خردسال-

صباوت-مولود-نوزاد

معادل ابجد

کودک خرد

854

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری